طنز اعتماد ملی
آبنبات میخورم ولی نیستم |
جلال سعیدی
خبر یک: رئیس ستاد راهیان نور: باید هر ستاد احمدینژاد دفتری برای ظهور امام زمان شود.
حکایت: روزی درویشی در راهی همیرفت. طفلی با گوی، در راه بازی میکرد. گوی کودک، در اثر یک ضربه کم دقت، جلوی پایافزار درویش افتاد.
درویش، که از کودکی و طفلانگی و گوی خاطرات تلخی داشت هم ، گوی طفل را برداشت و داخل باغی انداخت. طفل شروع به گریه و زاری همی کرد و در حین گریه نمودن، درویش را انحصارطلب، مصداق شعار مرده، باد مخالف من، و بدون توجه به اصول انسانی نامید. درویش گفت «آخر ای فرزند سگ، چرا نیوش نمیکنی حرفهای گهربار مرا؟ من خود همی دانم که تو را به کدام راه و چاه رهنمون کنم مگر نمیدانی ما همش اینروزها نوادههای رستم و سهراب و بهرام و باقی دوستان هستیم همی.»
طفل، با لحنی نه چندان مناسب گفت همی: «من تا سه سوت میشمرم همی، خودت میروی و گوی مرا میآوری، وگرنه به اتفاق اجداد عزیزم، رستم، سهراب و بهرام، چنان عنایتی به پیکری خواهیم نمود که در عنایتنامه درج همی گردد.»
در هنگام انتخابات، طفل در برگه رایش نوشت: «من به کسی رای میدهم که اعتماد به نفسش آدم را راهی بیمارستان سوانح و سوختگی ننماید همی.»
خبر2: کمیته امداد به درخواست دولت در شهرستانها بنهای 50 هزارتومانی توزیع کرد.
روزی، درویشی، در راهی همی رفت (کماکان) و آبنباتی را لیس همیزد. طفلی (کماکان) در حالی که با کلوخ زاغان را هدف همی گرفت، در کوچه جفتکی هم انداخت. درویش که طفل درونش هنوز سرحال همی بود، سوی کودک همی آمد و گفت: «فرزندم بیا این آبنبات را همی گیر تا من خدمت زاغت برسم.» طفل همی گفت:«مرحمت فرمودی، اما مادرم به من گفته آبنبات دهانی کسان دیگر را نخورم تا ایدز دهانی نگیرم»، درویش گفت:«سگ تو ضرر همی»! و یک آبنبات آکبند از جیبش درآورد و به طفل همی داد. طفل آبنبات را گرفت همی و گفت در ضمن این زاغها هم که میبینی مال باغ پدری است، جرات داری به آنها کلوخ همی زن تا پدرم دهانت را تعمیرگاه لازم کند. بعد از آن رویداد دهان درویش تعمیرگاه لازم همی نشد، ولی در ابعاد مختلف کش همی آمد.
در هنگام انتخابات طفل روی برگه رأیش نوشت: «من آبنبات را میخورم ولی موقع رای دادن به آبنبات فکر نمیکنم.»